مارالمارال، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

* مارال فرفری *

چهار شنبه 91/3/17

ما دوشنبه رفتیم خونه پدر شوهرم تا کادوی روز پدر رو بدیم من برای باباجون یه بلوز سفید خریدم تا امشب برای خواستگاری عباس جون بپوشه.و یه جعبه شیرینی تر .جاتون خالی شام اونجا افتادیم و مامان جون چلو گوشت گذاشته بود خیلی هم خوشمزه بود شامو که خوردیم  من از مینا جون خواستم موهامو رنگ بزاره اونم قبول کرد حدودای ساعت١ کارم تموم شد و اومدیم سمت خونه  دخملمم خیلی خوابش میومد و کلی گریه میکرد حسن جونی هم بردش یه اب میوه خرید تا رضایت داد اومد خونه بعدشم با یه بدبختی خوابوندمش منم یه کم گرد گیری کردم و خوابیدم دیروزم کادوی بابامو بردیم البته پول دادم و مامانم هم شام مرغ گذاشته بود راستی حسین (داداش بزرگم)و فریبا جون(زن داداشم...
17 خرداد 1391

دوشنبه 91/3/15

سلام به همسر عزیزتر از جانم نمیدونم حسن جون چه جوری میتونم  بابات تمام زحمات تشکر کنم   خودت میدونی تو همه وجود من هستی بدون تو دنیا برام معنی نداره همسر عزیزتر از جانم روزت مبارک مهربانترین بابای دنیا صادقانه دوستت داریم و هزاران شاخه گل شقایق تقدیمت میکنیم ...
15 خرداد 1391

دوشنبه91/3/8

سلام شب بخیر خیلی خسته ام حتما میپرسید چرا ؟ اخه امشب پدر شوهرم اینارو دعوت کرده بودم شام.البته ابجی رویا واقا مهدی هم بودن که میدونید چی شد اصلا یادم رفت بهشون زنگ بزن البته بکم به خدا یادم بود فراموش کردم .بیچاره خودش شنیده بود زنگ زد گفت ماهم میایم ( بازم میگم رویا جون معذرت . ................... خیلی خیلی دوست دارم باورکن ) امشب بهمون خیلی خوش گذشت من خیلی دوست شون دارم همشونو میگم و دوست دارم وقتی میان اینجا همه جوره بهشون خدمت کنم و هر چی رو که دوست دارن براشون بپزم میدونید شامم چی بود (زرشک پلو با مرغ (به خاطر همشون)..............مرغ شکم پر.(به خاطر بابا جونم).................رولت اسفناج.....................باقالی پل...
9 خرداد 1391

جمعه91/3/6

  دیروز وقتی از خواب پاشدم دیدم حسن جونی نیست فهمیدم دوباره چون من کولرو خاموش کردم رفته پذیرایی خوابیده .اخه حسن جونی گرمایی ومن سرمایی ........................ببین چی میشه دیگه منم اصلا حال نداشتم ولی پاشدم صبونه رواماده کردم و دختر گلم تو همون حین بیدار شد ------خلاصه صبونه رو که  خوردیم حسن جونی گفت من کار دارم میرم بیرون منو جیگرم موندیم خونه .من توی آشپزخونه داشتم برا نهار لوبیا پلو  میذاشتم هر از چند گاه صدای مارال میومد که با خودش حرف میزد .............میدونید به کلمه ها چی میگه:                     &nbs...
8 خرداد 1391

شنبه91/3/7

بازم سلام به دوستای خوبم نمیدونید امروز چه قدر مارال گلی منو اذییت کرد .نمیدونم چش بود به نظر خودم داره دندون در میاره .همش کلافه بود نه غذا میخوردنه میخوابید .دیونم کرده بود منم برای اینکه اروم بشه صبح بردم بیرون ولی بازم خوب نشد تازه تو بیرونم خیلی اذییت کرد مجبور شدیم بیایم خونه................................من دوباره تصمیم گرفتم شامو که بار گذاشتم (خورشت با رب انار)ببرمش بیرون .خیلی تو بیرون گشتیم و خلاصه اومدیم خونه واتفاق خاصی رخ نداد .چند تا از عکس های جیگر طلامو گذاشتم برا تون .بای شب خوش اینم جیگر مامان که همیشه عینک به چشم هست بازم عسل مامان وبی حوصلگی بازم مارال خوشتیپه ..................................
8 خرداد 1391

پنجشنبه 91/3/4

سلام امروزم مثل روال همیشه کارامونو  زود انجام دادیم .........چون من و مینا جون قرار بود بریم بیرون به همین خاطر گل دخترمو گذاشتیم پیش عمه فاطمه و رفتیم .یک ساعت کارمون طول کشید وقتی برگشتیم من مارالمو برداشتم و رفتم خونه مامانمینا ...........................نمیدونید مارال چه شیرین کاریای اونجا انجام داد که الان عکسشو براتون میزارم ببینیدو حالشو ببرید.................. اینم جیگر من و وسایل توی کشو اینم دختر بلا ونماز خواندن به سبک جدید   خلاصه ما زودی از خونه مامان اومدیم چون شب قرار بود با دوستهای حسن جون شام بریم درکه.... مارال تا اومدیم طبق روال همیشه نشست پای کارتون  گوسفندا.......................
5 خرداد 1391

چهار شنبه91/3/3

سلام خوبید مارال گلی امروز بر عکس روزای دیگه ساعت9 از خواب پاشد  من که داشتم از خواب میمردم ولی مجبور بودم پاشم اونم با صدای مامان چیش  بیدار شدن کلییییییییییییییییییییییییییییییی خلاصه بعد از کارای  بهداشتی صبحونه  رو اماده کردمو دادم دخملم خورد تو همین حین مامانم زنگ زد گفت بیا برو ولیعصر و یه چیزی رو عوض کن منم گفتم باشه . بعد از جمع  کردن خونه اماده شدیم رفتیم  دختر نازم رو گذاشتم اونجا و رفتم .........کارمو که انجام دادم یه شلوار قشنگم برا مارال خریدم   وقتی اومدم دیدم مارال داره نقاشی  میکشه و به جوجه بیچارشم میگه تو هم بایدنگاه کنی نهار وکه خوردیم البته بدونه مامانیناچو...
4 خرداد 1391

به یاد خدا91/3/3

    دلم گرم خداوندیست که با دستان من گندم برای کبوتران خانه میریزد! چه بخشنده خدای عاشقی دارم! که میخواند مرا با اینکه میداند گنهکارم! دلم گرم است میدانم بدون لطف اوتنهای تنهایم برایت من خدا رو ارزو دارم. سلام شبتون بخیر دوستای خوبم من دوباره خوابم نمیاد با این حال که خیلی خسته ام چون امروز کلی خونه تکونی کردم حسن عزیزم هم کلی بهم حال داد و شام رو اون پخت.حتما میگید چی (سیب زمینی با رب و سوسیس)خیلی خوشمزه شده بود  شام روکه خوردیم حسن جان  نشت و فوتبال استقلال رو نگاه کرد منم کارامو کردم و بعد با هم نشستیم و ایزل رو دیدیم که دیگه خیلی دارن کش میدن ادم کلافه میشه تو عین حین من ...
3 خرداد 1391

سه شنبه 91/3/2

ُة سلام خوبید منو دخترم امروز که از خواب بیدار شدیم تصمیم گرفتیم با کمک هم خونه رو تمیز کنیم دختر گلم خیلی به من کمک کرد که ازش ممنونم   من  برا نهار تصمیم گرفتم عدسی  بزارم که برا دخترم مقوی و کلی اهن داره بماند که خیلی هم دوست داره راستی تو این بین مامان شایسته هم اومد خونمونو برامون ماست و تخم مرغ محلی اوردو من اب طالبی اوردم خوردیم ولی خوب زود  رقت  چون باید نهار اماده میکرد تو این حین  منم از مارالم عکس انداختم که میبینید   راستی یادم رفت یه چیز جالب براتون بگم حسن جون چند روز پیش چند تا طالبی خریده بود. اون موقع من تو اطاق...
2 خرداد 1391