جمعه91/3/6
دیروز وقتی از خواب پاشدم دیدم حسن جونی نیست فهمیدم دوباره چون من کولرو خاموش کردم رفته پذیرایی خوابیده .اخه حسن جونی گرمایی ومن سرمایی ........................ببین چی میشه دیگه
منم اصلا حال نداشتم ولی پاشدم صبونه رواماده کردم و دختر گلم تو همون حین بیدار شد ------خلاصه صبونه رو که خوردیم حسن جونی گفت من کار دارم میرم بیرون منو جیگرم موندیم خونه .من توی آشپزخونه داشتم برا نهار لوبیا پلو میذاشتم هر از چند گاه صدای مارال میومد که با خودش حرف میزد .............میدونید به کلمه ها چی میگه:
مامان=مامان
بابا=بابا
مامان گلی =مامان انی
زن دایی=جن دایی
رویا=اوویا
مینا=مینه
رضا=ایضا
کیف=ایف
امین=انی
شیر کاکایو=قوقو
حوله=اووله
خلاصه نهارو داشتم کم کم اماده میکردم که ابجی کبری و مینا جون (عمه های مارال گلی )اومدن خونمون و نهارو با هم خوردیم البته یه کمی غذام شفته شده بود ................کلی درباره عباس جون و چیزای دیگه صحبت کردیم .(مارالم که همش شیطونی میکرد )تو عین حین رفتیم سر کمد لباس مارال و پیراهن جدید مارال رو بهشون نشون دادم تازه برا دخملم عید از مهاباد یه مایو خریدم بد نیست تو تنش بینید...
ببخشید هرکاری کردم نذاشت کاغذشو بکنم
خلاصه مهمونای بیچارمون بعد از کلی سرو کله زدن با مارال رفتن و قرار شد ما هم شام بریم اونجا. چون قرار بود جیگر بپزن وتازشم ابجی رویا(عمه مارال)هم میخواست بیاد.بعداز ظهری مارال و حسن جونمممممم خوابیدن منم کار امو انجام دادم.حدودای ساعت5.30 مارال بیدار شودش من غذاشو که دادم امادش کردم رفتیم بیرون ...واما بازم بیرون و خریدن لباس برا جیگر خودم
مارال وشیطنت در خیابون
تو همین حین ابجی کبری زنگ زد و گفت سریع بیاد اینجا و شیرنی بخورید ما هم چون کارمون تموم شده بود رفتیم اونجا جاتون خالی کلی خندیدم و شامو که جیگر بود اماده کردیم و خوردیم .تازه اخر شب کلی هم مارال خانوم قر میدادو می رخسید البته همه رخسیدیم. شب خیلی خوبی بود دیگه اخراش با اوردنگی انداختنمون بیرون
بای بای