مارالمارال، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

* مارال فرفری *

مسافرت ها در عید 92

سلام به شیرین زبون مامان . الهی  دورت بگردم .به خدا هر روز بزرگتر از دیروز .و هر روز شیطونتر از دیروز خوب حالا از عید بگم  .ما تو ایام عید.در اویلا عید که خونه بودیم  و مهمونی میرفتیم .ولی تو هفته دوم اول رفتیم همدان .خیلی اونجا بهشما خوش گذشت .از اونجا به سمت کرمانشا به راه افتادیم و بلاخره سر از سردشت در اوردیم .خیلی جای با صفای بود به خدا.البته یادم رفت بگم اونجا رفتیم خونه دوست بابا حاجی و دایی علی .اونا هم خیلی ادمهای خوب و مهمون نوازی بودنن .   اینجا ابشار شلماش هستش خیلی زیبا بود  اینجا هم خونمونه که ما راه تو کمد دیواری قایم میشد والبته اونجا مارال بچه های اونا رو میزد و ما دائم...
21 فروردين 1392

سومین یلدا در شمال

سلام جینگیل مامان امیدوارم همیشه خوب و سالم باشی و همیشه خنده توی چشات برق بزنه یلدای که گذروندیم سومین یلدای شما بود .یلدای اول شما 4 ماهو 20 روزت بود که خیلی کوچولو بودی وچیزی از یلدا نمیدونستی .یلدای دوم  همین طور ولی این یلدا برات همیشه تو خاطرت میمونه .اخه ما  از قبل با آقا جونینا قرار گذاشته بودیم بریم ولی چون برای اعظم چون میخواستن شب چله ای بیارن آقا جونینا و بقیه نیومدن وفقط منو شما و بابا جون و عمه کبری راهی آسنانه شدیم و قرار شد بقیه فردا بیام .خیلی تو راه خوش گذشت و اصلا گذشت زمانو متوجه نشدیم وقتی راه افتادیم ساعت3 بود وو بعد از کلی نگه داشتن تو راه ساغت 8.30 رسیدیم و رفتیم شام رو تو هتل خوردیم و بعد راهی ویلا شدیم...
7 دی 1391

رفتن به شاه عبدالعظیم

  سلام دختر قشنگم  دیشب ما با عمه جونات رفته بودیم شاه عبدالعظیم .خیلی شلوغ بود ولی ما تونستیم    زیارت کنیم البته خیلی اونجا بر من جالب بود میدونی چرا نانازم چون تو هم کارای منو انجام میدادی یعنی   دست میکشیدی به حرم و حتی بوس میکردی و اللهم صل علی میگفتی .این قشنگ ترین چیزی بود که   دیدم   جیگرم اونجا  تا تونستی اذییت کردی بیچاره بچه ها همش مواظبت بودن .اینقدر اونجا بچه دیده   بودی که  دستو پاتو گم کرده بودی  .زیارت که کردیم .نمازمونم خوندیم و بعد شام رفتیم تو یه پارک   نزدیک همون جا  ساندویچ خوریم  والبته فلاکس  چای  هم داشتیم...
31 خرداد 1391

رفتن به تبریز 91/3/12

سلام................. امیدوارم حالتون خوب باشه ببخشید بی خبر رفتم اخه یدفعه شد پدر شوهرم اینا رفته بودن و فقط کبری جون مونده بود ماهم چون حسن جون کار داشت قرار بود نریم ولی از دلمون نیومد بچه هارو تنها بزاریم به خاطر همین جمعه ساعت12.30 رفتیم. ما اونجا خونه خاله حسن جون میریم چون توی یکی از شهر های تبریز به نام هشترود هستن البته یکی از ده های  ا ونجا.جاده موقع رفتن خیلی خلوت بود  ما ساعت 6 رسیدیم اونجا  هوا  خیلی خنک بود    .اونجا  بهمون خیلی  خوش گذشت  ولی مارال خیلی اذیت می کرد شبمم اصلا خوب نخوابید ازجیگرم بعید بود .باورتون نمیشه کلافمون کرده بود خلاصه تا دیروز صبح اونجا بودیم ولی ساعت 4...
15 خرداد 1391

رفتن به همدان (91/2/28)

سلام ببخشید بی خبر رفتم و ازم خبری نبود دلم براتون تنگ شده بود.یکدفه شد حسن جان 5 شنبه از خواب پاشد گفت قراره بیریم همدا ن .قبلاقرار بود بیریم ولی نه حتمی خلاصه وسایل و جمع کردیم ما سه تا و داداش علی راهی همدان شدیم .جاده خیلی خلوت بود زودم رسیدیم . جاتون خالی چه آب و هوایی  چه آسمونی .راستی یادم رفت بگم من اونجا مادر بزرگ مادریم زندگی میکنه . طفلی بعد فوت پدر بزرگم تو تاریخ89/9/24 خیلی تنها شد .فوق العاده مهربونه .و صبور ما همه خیلی دوسش داریم( عکسشو براتون گذاشتم ) جونم بهتون بگه ما دیروز که رسیدیم رفتیم سر خاک پدر بزرگم و فاتحه دادیم بعد شب هم مادر بزرگم آبگوش گذاشته بود جاتون خالی  خوردیم وامروزم از صب...
31 ارديبهشت 1391
1