مارالمارال، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

* مارال فرفری *

رفتن به تبریز 91/3/12

سلام................. امیدوارم حالتون خوب باشه ببخشید بی خبر رفتم اخه یدفعه شد پدر شوهرم اینا رفته بودن و فقط کبری جون مونده بود ماهم چون حسن جون کار داشت قرار بود نریم ولی از دلمون نیومد بچه هارو تنها بزاریم به خاطر همین جمعه ساعت12.30 رفتیم. ما اونجا خونه خاله حسن جون میریم چون توی یکی از شهر های تبریز به نام هشترود هستن البته یکی از ده های  ا ونجا.جاده موقع رفتن خیلی خلوت بود  ما ساعت 6 رسیدیم اونجا  هوا  خیلی خنک بود    .اونجا  بهمون خیلی  خوش گذشت  ولی مارال خیلی اذیت می کرد شبمم اصلا خوب نخوابید ازجیگرم بعید بود .باورتون نمیشه کلافمون کرده بود خلاصه تا دیروز صبح اونجا بودیم ولی ساعت 4...
15 خرداد 1391

یادی از گذشته

سلام  امروز تصمیم گرفتم تمام خاطرات دخملمو به خودش تعریف کنم اینجوری جالب تره.......... میدونی دختر گلم وقتی تو پا به این دنیا گذاشتی زندگی منو باباجون حسنت صد برابر شیرین تر شد .اخه میدونی منو حسن جون خیلی خیلی همدیگرو دوست داریم و الان هر کدوم از ما  این دوست داشتنو با تو تقسیم میکنیم .اصلا یادم نمیره وقتی تو بدنیا اومدی حسن جون خیلی  خوشحال بود البته همه خوشحال بودن .تو از همون اول با عمه فاطمت که بهش دادا میگی جور بودی بغل اون اروم میشدی .کم کم که فهمیدی اطرافت چی میگذره و عکس العمل نشون دادی دل عمهات غش میرفت که تو یه زره بخندی ...یادش بخر. قبلا وقتی  میگفتم کجا بریم :میگفتی در در  ولی الان خونه  هر ک...
10 خرداد 1391

دوشنبه91/3/8

سلام شب بخیر خیلی خسته ام حتما میپرسید چرا ؟ اخه امشب پدر شوهرم اینارو دعوت کرده بودم شام.البته ابجی رویا واقا مهدی هم بودن که میدونید چی شد اصلا یادم رفت بهشون زنگ بزن البته بکم به خدا یادم بود فراموش کردم .بیچاره خودش شنیده بود زنگ زد گفت ماهم میایم ( بازم میگم رویا جون معذرت . ................... خیلی خیلی دوست دارم باورکن ) امشب بهمون خیلی خوش گذشت من خیلی دوست شون دارم همشونو میگم و دوست دارم وقتی میان اینجا همه جوره بهشون خدمت کنم و هر چی رو که دوست دارن براشون بپزم میدونید شامم چی بود (زرشک پلو با مرغ (به خاطر همشون)..............مرغ شکم پر.(به خاطر بابا جونم).................رولت اسفناج.....................باقالی پل...
9 خرداد 1391

جمعه91/3/6

  دیروز وقتی از خواب پاشدم دیدم حسن جونی نیست فهمیدم دوباره چون من کولرو خاموش کردم رفته پذیرایی خوابیده .اخه حسن جونی گرمایی ومن سرمایی ........................ببین چی میشه دیگه منم اصلا حال نداشتم ولی پاشدم صبونه رواماده کردم و دختر گلم تو همون حین بیدار شد ------خلاصه صبونه رو که  خوردیم حسن جونی گفت من کار دارم میرم بیرون منو جیگرم موندیم خونه .من توی آشپزخونه داشتم برا نهار لوبیا پلو  میذاشتم هر از چند گاه صدای مارال میومد که با خودش حرف میزد .............میدونید به کلمه ها چی میگه:                     &nbs...
8 خرداد 1391

شنبه91/3/7

بازم سلام به دوستای خوبم نمیدونید امروز چه قدر مارال گلی منو اذییت کرد .نمیدونم چش بود به نظر خودم داره دندون در میاره .همش کلافه بود نه غذا میخوردنه میخوابید .دیونم کرده بود منم برای اینکه اروم بشه صبح بردم بیرون ولی بازم خوب نشد تازه تو بیرونم خیلی اذییت کرد مجبور شدیم بیایم خونه................................من دوباره تصمیم گرفتم شامو که بار گذاشتم (خورشت با رب انار)ببرمش بیرون .خیلی تو بیرون گشتیم و خلاصه اومدیم خونه واتفاق خاصی رخ نداد .چند تا از عکس های جیگر طلامو گذاشتم برا تون .بای شب خوش اینم جیگر مامان که همیشه عینک به چشم هست بازم عسل مامان وبی حوصلگی بازم مارال خوشتیپه ..................................
8 خرداد 1391

پنجشنبه 91/3/4

سلام امروزم مثل روال همیشه کارامونو  زود انجام دادیم .........چون من و مینا جون قرار بود بریم بیرون به همین خاطر گل دخترمو گذاشتیم پیش عمه فاطمه و رفتیم .یک ساعت کارمون طول کشید وقتی برگشتیم من مارالمو برداشتم و رفتم خونه مامانمینا ...........................نمیدونید مارال چه شیرین کاریای اونجا انجام داد که الان عکسشو براتون میزارم ببینیدو حالشو ببرید.................. اینم جیگر من و وسایل توی کشو اینم دختر بلا ونماز خواندن به سبک جدید   خلاصه ما زودی از خونه مامان اومدیم چون شب قرار بود با دوستهای حسن جون شام بریم درکه.... مارال تا اومدیم طبق روال همیشه نشست پای کارتون  گوسفندا.......................
5 خرداد 1391