یادی از حاملگی
دختر قشنگم .عزیز دلم امروز داشتم کشو ها رو تمیز میکردم چشمم افتاد به برگه های بیمارستان و
سونوگرافیا.نمیدونی اون روزا چقدر برای من دلنشین بود. دوست داشتم دائم برم سونو تا شما فرشته
کوچولومو ببینم .تازه گاهی اوقات باباجون حسنتم میومد ونمیدونی با چه لذتی تو رو نگاه میکرد.یادش بخیر
وقتی میرفتم و هر روز بزرگ شدنتو میدیدم .اشک تو چشام جمع میشد .میدونی چی؟ تو اینقدر بچه
آرومی بودی که من برا سونوگرافی اصلا استرس نداشتم چون تو حالت خوب بودو من فقط میرفتم تا تو رو
ببینم .
حالا چند تا از اون برگه های قشنگ رو برات میزارم
جیگر مامان شما اینجا خیلی کوچولو بودی 6 هفتت بود ......یادش بخیر وقتی این سونو رو گرفتیم رفتیم
خونه اقا جونت و خبر وجود داشتنتو به عمه ها و مامان جون دادیم .نمیدونی چقدر خوشحال شدن.حتی
مامان جون از خوشحالی به عموهاتم گفته بود.یادش بخر
دختر قشنگم اینجام 18 هفتت بود
زندگی مامان و بابا اینجام 23 هفتت بود
همه وجودم .ناناز مامان اینجا 35 هفتت بود که تو دل مامان معصومی
اینم از زره زره بزرگ شدنت . که قشنگترین روزای عمر من بود.
حالا برا خودت خانمی شدی یه دختر مو فرفری مثل باباجونش
تازه میتونی اسم مامانتو بگی البته مشوم(یعنی معصوم ).ما همینشم قبول داریم تمام زندگی مامانی و
بابای ............
خیلی خیلی دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت داریم