روز خسته کننده
سلام شب بخیر دختر قشنگم .....................................
الان که دارم این مطالب رو مینویسم اینقدر خسته ام و نا ندارم ولی دوست دارم برات بگم امروز چی شد؟
. امروز ساعت ١٠.٣٠ که از خواب پاشدی منو با جمله :(معشوم پاشو )صدا کردی البته چند روزه اینو یاد گزفتی .باورت نمیشه مارال خوشگلم وقتی اینو میگی دوست دارم گازت بگیرم . خیلیییییی ناز میگی .......
خلاصه صبونمونو که خوردیم شما طبق روال همیشه نشستی پای کارتون . و منم شروع کردم به گرد گیری کردنو یه جاروبرقی اساسی هم زدم بعدشم تمام سرامیکارو دستمال کشیدم به خدا دیگه نا نداشتم.حدودای ساعت ٣.٣٠ کارم تموم شد بماند که تو هم خیلی بهم کمک کردی .دستت درد نکنه اگه تو نبودی که تموم نمیشد دخمل نانازم .اره داشتم میگفتم بعد از یه تماس با زن دایی قرار شد بریم برا زن دایی پارچه بخریم ساعت٥.١٥ که دایی حسین اومد دنبالمون و رفتیم خرید و ساعت ٧ بر گشتیم خونه تو هم خیلی خسته شده بودی مامان به فدات خونه که رسیدیم بابا جونت داشت برا عروسی رفتن آماده میشد .اخه عروسی دوستش بود .خلاصه منم یه زنگ زدم به عمه جونات و گفتم شام بیان پیش ما تا تنها نباشیم .منم سریع ماکارونی گذاشتم اخه اونا روزه بودن و باید افطار آماده میکردم . خوشبختانه همه چی سر موقع آماده شد و اونام اومدن و شامو که خوردیم بعدش شما شروع کردی به بازی کردن و وسطای بازی یه ١٨٠ هم زدی .آفرین دخمل ورزشکار مامان
الهی فدات اینقدر شیرین زبون شدی که بیاو ببین .....................آدم دلش ضعف میره برات.....
خلاصه ماجرا بعد از کلی جنجال و شیطنت شما رو تو اطاق سرگرم کردم تا اونا تونستن فرار کنن البته یادم نرفته بگم عمه فاطمه امروز کلاس داشت و یه کمی دیر اومد و شام خورد رفت. چون خیلی خسته بود.منم بعد از رفتن اونا شام شمارو دادم و خوابوندمت.
خیلی خیلی دوستت دارم
امیدوارم همیشه شاد باشی دختر عزیز تر از جان
بای بای بای