شبی با یه مهمون به یاد موندنی
سلام گل مامان
جمعه شب دوست بابا حسن زنگ زد و گفت ما شام میایم خونتون .منو شما کلی خوشحال شدیم وقتی برات توضیح دادم که یه پسر هم سن شما دارن شما خیلی خوشحال شدی .خلاصه شب شد و مهمونهای ما از راه رسین.
اول بگم اسم این پسر قشنگ ایلیا بود که شما خیلی با حال تلفظ میکردی .
تا در و باز کردیم اقا ایلیا وارد شد و مستقیم رفت تو اطاق شما و مشغول باز یبا وسایل شد .خیلی جالب بود اصلا غریبی نکرد .شما هم با ایلیا جان یکی شدی و بمبی تو خونه منفجر شد که بیاو ببین. کاش فقط همین ریختن بود هر از چند گاهی جرقه میخوردید و از اون زدن و از شما فغان فغان فغان............
خلاصه من بودو مامان ایلیا بودو
یه مصیبتی بود به خدا خلاصه ما خیلی اهمیت نمیادیم هر دو طرف ولی این قدر بد بود که بیچارها ساعت ١٢ رفتن ولی با این تفاصیر به ما خیلی خوش گذشت اخه واقعا زنو شوهر با حالی هستن و البته پسر نازیهم دارن ...............................خوب بچه باید شلوغ کنه دیگه مگه نه؟
اخرش هم یکی که اونا زحمت کشیده بودن رو اوردم و یه تولد کوچولو هم براتون گرفتم .بعدشم از شما دو تا شیطون عکس انداختم که میزارم.تا ببینی
خیلی دوستت داریم به خدا