عروسی عمو عباس91.7.29
سلام دوست های خوبم و دختر نازنینم ..................
الان که دارم اینا رو مینویسم خیلی خسته ام چون اولا دیشب عروسی عمو عباس بود اینقدر نا زشده بودی با اون لباس عروس که هر چی بگم کم گفتم .دوما که امروز پاتختی خونه ما بود دیگه چی بگم خیلی عروسی خوش گذشت والبته مراسم پاتختی هم خوب بود ولی شما هر از چند گاهی با روهام جرقه میزدی که البته به خیر گذشت .چون نمیزاشتی اون به وسایلات دست بزنه تازه میرفتی از اطاق کفشاتو میوردیو به مهمونا نشون میدادی .خیلی باحالی به خدا تازه کلی رقصیدی و از مامان صغری شاباش گرفتی .
راستی راستی یادم رفت اینقدر از دستت ناراحتم که نگو به خاطر اینکه تا که میام برقصم گریه میکنی و میگی مامان معصوم نرقصیا خوبببببببببببببببببببببببببببببببببببببب....و زودی میای بغلم
منم اینقدر ناراحت میشم
امیدوارم این عادت بد رو ترک کنی البته با کمک خودم .راستی قول میدم با عکسای عروسی زودی بیام
دوست دارم یه عالمه