مارالمارال، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

* مارال فرفری *

مارال و علاقه زیادش به پتو91.8.29

سلام جیگرم خوبی دختر نازم . تمام زندگیم .الان شما تو 28 ماهگی هستی .ومن از این به بابت خوشحال به خاطر این که فهم و درکت بیشتر از این سنه و من از این بابت از خدای خودم ممنونم الان وقت زیادی ندارم چون میخوام شما رو ببرم حموم فقط چند تا عکس از شما میزارم تا همیشه اینجا برات بمونه تا وقتی بزرگ شدی بدونی که چقدر به پتوت علاقه داشتی و به کسی نمیدادیش     عکس های 28 ماهگی مارال ...
29 آبان 1391

مامان جونت سرما خورده91.8.26

سلام عسل مامانی بله از عنوان معلوم بود من از دیروز سرما خودم خیلی هم شدید آبریزش بینی و اشک چشمو و سوزش در گلو .........دیگه چی موند میدونم از دیروز همین جوری خوابیدم .دیروز بهتر بودم و چون حالم خوب بود شب با عمه اینا رفتیم شهروند و کلی خرید کردیم ولی همون شب که خوابیدم اصلا حالم خوب نبود و با زور صبح بیدار شدم ولی همش میخواستم بخوابم . شما هم مثل دخترای ناز و فهمیده منو اذییت نمیکردی و هر از چند گاه میگفتی مامان معصوم سرما خوردی چرا غذا نخوردی و هی بوسم میکردی. الهی قربونت برم منم کلی سعی کردم شما رو از خودم دور نگه دارم که خدای نکرده شما هم سرما نخوری الهی فدای اون شئورت میبینی من حال ندارم خودت بازی میکنی و بع...
26 آبان 1391

مارال و تشکر از بابا91.8.24

سلام مارال جونم ببخشید که دیر به دیر میام معذرت میخوام دیروز منو شما خیلی دیر از خواب پاشودیمو وقتی بیدار شدیم .شما تا دوربین رو رو اپن دیدی خیلی خوشحال شده بودی .اخه دیروز بابا حسن برامون یه دوربین خیلی خوب خریده .که شما تا از من شنیدی که بابا حسن خریده تلفن رو برداشتی گفتی زنگ بزنیم بابا .منم شماررو برات گرفتم . سلام بابا حسن خوبی استه نباشید مرسی ممنون ممنون که برامون دوربین خریدی . اینقدر قشنگ و شیرین از حسن جون تشکر کردی که من حالشو برم به خدا .خیلی مودبی به خدا این کاراتو خودم و همه تحسین میکنم .خلاصه صحبتمون که با بابا تموم شد دیدم کلی بهمون زنگ زده بودن .اولی مامان شایسته بود که میخواسته بگه بریم خونشون چون فائزه ...
24 آبان 1391

مارال و قصه گفتناش91.8.20

سلام مارال جونم .. .امیدوارم همیشه مثل امروزی که دارم برات مینویسم خوب باشی خوب بودن تو  دعای هر روز منه ......................... شیرین ترین دختر دنیایی به خدا .نه فکر کنی چون مادرتم میگم همه میگن حتی غریبه ها . از کجا برات شروع کنم .یه کم فکر کنم ؟.بلهههههههههههههههههه میخوام از قصه گفتنات بگم که خیلی شیرینه ................حالا گوش بده تا جونم برات بگه؟ هر شب که میخوام بخوابیم شما عادت کردی باید پیش منو بابا جون بخوابی .خوبیدن از اینجا شروع میشه که منو بابا جون به شما شب بخیر میگیم و شما هم طبق روال میگی مامان معصوم .بابا جون حسن تب بخیرو بلا فاصله بعد میگی دیدی چی یادم رفت  بوس شب .الهی فدات شم بوسات...
20 آبان 1391

مارال و حرف های شیرینش91.8.10

سلام سلام سلام به دختر ناز امیدورام همیشه خوب باشی .به خدا که یه دونه ای دوردونه ای . یه کاری میکنی که من و بابا جون حسن و تمام اطرافیان از حرفات واین همه درکت شاخ در میاریم میخوای یکیشو برات تعریف کنم .....خوب حالا گوش بده چند روز پیش منو شما رفته بودیم خونه مامان شایسته .که من شما رو گذاشتم پیش مامان و رفتم بیرون وقتی اومدم مامان شایسته چی تعریف کنه خوبه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   میگفت اولا عروسکت بر داشته بودی و یه حوله پیچیده بودی بهش و همش میگفتی سردشه گریه میکنه .الهی فداش بشم من ...................واز ماان شایسته میخواستی تا پیش پیشش کنه .اینقدر کارت جالب بوده براش .تازه بگم الان این شده کار همیشگی شما تو خونه مام...
10 آبان 1391

عروسی عمو عباس91.7.29

سلام دوست های خوبم و دختر نازنینم ..................   الان که دارم اینا رو مینویسم خیلی خسته ام چون اولا دیشب عروسی عمو عباس بود اینقدر نا زشده بودی با اون لباس عروس که هر چی بگم کم گفتم .دوما که امروز پاتختی خونه ما بود دیگه چی بگم خیلی عروسی خوش گذشت والبته مراسم پاتختی هم خوب بود ولی شما هر از چند گاهی با روهام جرقه میزدی که البته به خیر گذشت .چون نمیزاشتی اون به وسایلات دست بزنه تازه میرفتی از اطاق کفشاتو میوردیو به مهمونا نشون میدادی .خیلی باحالی به خدا تازه کلی رقصیدی و از مامان صغری شاباش گرفتی . راستی راستی یادم رفت اینقدر از دستت ناراحتم که نگو به خاطر اینکه تا که میام برقصم گریه میکنی و میگی مامان معصوم نرقصیا خوببببببب...
1 آبان 1391
1