مارالمارال، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

* مارال فرفری *

عروسی عمو عباس91.7.29

سلام دوست های خوبم و دختر نازنینم ..................   الان که دارم اینا رو مینویسم خیلی خسته ام چون اولا دیشب عروسی عمو عباس بود اینقدر نا زشده بودی با اون لباس عروس که هر چی بگم کم گفتم .دوما که امروز پاتختی خونه ما بود دیگه چی بگم خیلی عروسی خوش گذشت والبته مراسم پاتختی هم خوب بود ولی شما هر از چند گاهی با روهام جرقه میزدی که البته به خیر گذشت .چون نمیزاشتی اون به وسایلات دست بزنه تازه میرفتی از اطاق کفشاتو میوردیو به مهمونا نشون میدادی .خیلی باحالی به خدا تازه کلی رقصیدی و از مامان صغری شاباش گرفتی . راستی راستی یادم رفت اینقدر از دستت ناراحتم که نگو به خاطر اینکه تا که میام برقصم گریه میکنی و میگی مامان معصوم نرقصیا خوببببببب...
1 آبان 1391

بازهم عکس گل دخترم91.7.26

اخی اینجا داشتیم میرفتیم برا شما لباس عروس بخریم روز جمعه بود91.7.21.بابا حسن رفته بود ساندویج برامون بخره که شما رفتی پشت فرمون نشتی و عینک بابا جونم زدی منم از فرصت استفاده کردم از شما عکس انداختم     وای این دختر ناز منه میدونستی؟ داره میره خونه مامان شایستش که مامان جون ازش تو کوچه عکس انداخت. قربون اون قدو بالات بشم من عشق مامان   اینجام دیروز بود 91.7.25 که داشتیم میرفتیم هوا خوری شما تو پارک گفتی عکس بندازی   ...
26 مهر 1391

تولد مامان معصوم

بله دختر نازم دیروز یعنی91.7.25  تولد مامان معصوم بود . خانواده شوهر گرامی ما بازم طبق روال هر سال میخواستن برای من تولد بگیرن که دیروز نشد چون عمو امیر (عموی مامان)خونه ما بودن به خاطر همین امشب میخوان برای من تولد بگیرن که من از همین جا از همشون تشکر میکنم .به خدا که همشون خیلی ماهن خیلی خیلی دوسشون دارم .امشب قرار شده من کیک رو خودم بپزم البته کیک تولد بابا حسن و مادر شوهر گرامی رو هم من با کمک مینا جون درست کردم ... امیدورام اینم مثل کیک های قبلی خوشمزه بشه . ودیگه باید برم خیلی ماهی به خدا دخمل گلم
26 مهر 1391

عکس های ناز مارالدر عروسی91.7.7

روزجمعه  عصر که از مشهد رسیدیم شب عروسی دعوت بودیم شب که رفتیم عروسی دختر عموی من شما اون جا اصلا حال نداشتی .مامانی چون تو مشهد سرما خورده بودی .اینم نوه عمو بهرام (عموی مامان معصوم)اسمشم حدیثه .با هم عکس انداختید .الهی فدات بشم جیگررررررررررررررررررررر مامان   اینجام گریه میکردی بابا جون برات باد بادک اوردوشما ساکت شدی اینم دختر عموی مامان معصومه (زهرا جون) که شمارو خیلی دوست داره والبته شما هم دوسش داری نمک مامانیییییییییییییییی     اینجام دورت بگردم نمیدونم به چی فکر میکردی؟     خیلی دوست داریم مارال عزیزتر از جونم ...
25 مهر 1391

حرفها وکارهای قلمبه از مارال91.7.21

سلام به روی ماهت میخوام بگم از کارای باحالت .میدونی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان که تو خونه ماو آقا جون رسم شده که باید بوس بدی تا چیزی بگیری .و قربونت برم که تو هم اصلا ازبوس خوشت نمیاد نمیدونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 1.میدونی حرفای باحالت چی دخملییییییییییییییی..یکیش اینه که شما داشتی  دیروز خونه آقا جون بستنی میخوردی اعظم جون و عمو عباس از در اومدن تو واعظم جون از شما بستنی خواست شما هم گفتی بگو عمو عباس برات بخره . 2.عمه مینا داشت لباس پرو میکرد و یه کفش پاشنه بلند پوشیده بود یه دفعه بی مقدمه گفتی عمه مینا کفشو در بیار پات پیچ میخورهااااااااااااااااا 3.تازه وقتی میخوایم بیایم خونمون از مهمونی...
21 مهر 1391

مارال گذشته و حال91.7.21

سلام....   خوبی دختر نازم امروز اومدم تا برات بگم از کوچیکیات تا به الان..میدونی چی؟ داشتم به گذشته فکر میکردم .به اون کوچیکیات که نمیتونیستی چشماتو باز کنی .نمیتونستی با دستات چیزی رو بگیری .دستات توان نداشت .نمیتونستی رو پاهات وایسی.نمیتونستی چیزی بخوری حتی شیر تو دفعات زیاد و کم کم میخوردی ..میدونی اون موقع ها دلم خیلی به این ناتوان بودنت میسوخت و همش از خدا میخواستم که بتونی تمام این کارا رو راحت  خودت انجام بدی ............................. حالا وقتش رسیده میتونی منو ووووهمه رو با چشمای قشنگت ببینی و من از خدا ممنونم میتونی هر چی رو دوست داری بخوری میتونی با دستات هر چیزی رو دلت میخواد بگیری و حتی عروسکاتو بغ...
21 مهر 1391