شبی با یه مهمون به یاد موندنی
سلام گل مامان جمعه شب دوست بابا حسن زنگ زد و گفت ما شام میایم خونتون .منو شما کلی خوشحال شدیم وقتی برات توضیح دادم که یه پسر هم سن شما دارن شما خیلی خوشحال شدی .خلاصه شب شد و مهمونهای ما از راه رسین. اول بگم اسم این پسر قشنگ ایلیا بود که شما خیلی با حال تلفظ میکردی . تا در و باز کردیم اقا ایلیا وارد شد و مستقیم رفت تو اطاق شما و مشغول باز یبا وسایل شد .خیلی جالب بود اصلا غریبی نکرد .شما هم با ایلیا جان یکی شدی و بمبی تو خونه منفجر شد که بیاو ببین. کاش فقط همین ریختن بود هر از چند گاهی جرقه میخوردید و از اون زدن و از شما فغان فغان فغان............ خلاصه من بودو مامان ایلیا بودو یه مصیبتی بود به خد...